درد تنهایی


در چند سالگی دیگر قدرت تکلم نداشتم. همگی با نگاهی تعجب انگیز و صدایی مترحم می پرسیدند تو چرا سخن نمی گویی؟ اما... اما هیچ کس نپرسید چرا و برای چه! هیچ کس نمی دانست که تمام شب های من پر بود از کابوس، از درد، از رنج، از زخم.... هیچ کس خبری نداشت که خواب های رنگین و ارغوانی ام را ترس و درد پر می کرد. هیچ کس حتی فکر هم نکرده بود که چه چیزی قدرت سخن گفتن را از من ربوده بود. تمام جوانی و رویاهایم به یک خواب گذشت ولی...

هیچ کس تا به آن روز نفهمیده بود که دردناک ترین درد من چه بود ؟!!!

تنهایی...

هر شب تنهایی...

آری این واژه بود که به قلبم شعله کشید و زندگی ام را ربود. این واژه بود که به من اجازه نمی داد لب باز کنم و سخن بگویم. این واژه مرا وادار به سکوت کرده بود. من درگیر تنهایی خود بودم ...

          تنهایی...

   




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    سارا می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1391/6/11/6 و 21:29 دقیقه ارسال شده.

    [Comment_Content]

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: